پدرم این جوری بود وقتی من :
 
درباره وبلاگ


به نام خدایی که دغدغه ی " از دست دادنش " را ندارم ...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 214
بازدید کل : 191371
تعداد مطالب : 135
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1


كد موسيقي براي وبلاگ

ماه من قدری تامل...!




 


4
ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده .
5
ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .
6
ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8
ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.
10
ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.
12
ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.
14
ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .
16
ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .
18
ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .
21
ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه
25
ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته .
30
ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره .
40
ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .
50
ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرشو نتونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !

 



نظرات شما عزیزان:

hamide
ساعت22:32---29 شهريور 1390
Salam doostaaam Matalebet aliii boood jooojooo

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 1:55 ::  نويسنده : Gity